خسته ی راه گام فرسای بودنم...غبار جاده ی بی انتها و پر سراب رفتن، بر شانه های 19 ساله ام سنگینی می کند...
ایستگاهی برای نشستن نیست...؟؟
پ.ن:این چند وقت یه عالمه سوتی دادم...یه حرفایی زدم که بعدا به دوپهلو بودنش پی بردم!
دیگه راهی نیست که جمعشون کنم. چاره ای نیست جز اینکه بگم: بی خیال! بذار هرچی میخان فکر کنن...
پ.ن2: خدا نکنه تا آدم نشدیم، دنیا بهمون رو بیاره ...عیدتون مبارک...
کلمات کلیدی: